دکتر چمران لحظهاى بیکار نمىنشست. یا کار مىکرد، یا مىخواند و یا مىنوشت. حتى اگر چند دقیقه جلسهاى دیرتر تشکیل مىیافت از این فرصت کوتاه نیز استفاده مىکرد و مىنگاشت و آن چه را که مینوشت براى خود و دل خود مىنوشت نه براى دیگران و نه به خاطر آن که روزى منتشر شود، مکنونات قلبى او بود.
[خدا بود و دیگر هیچ نبود] مجموعهاى است از نگاشتههاى دکتر در آمریکا، لبنان و ایران که مطالعه آن را به دوستان توصیه مىکنیم.
یک نمونه از نوشتههاى دکتر چمران در لبنان که در تاریخ 10 فوریه 1978 نوشته شده است را تقدیم مىنماییم.
هنوز چشم به دنیا نگشوده بودم که با طوفانهاى سخت زندگى روبهرو شدم. در تلاش بقا سخت به تکاپو پرداختم. چست و چالاک در فراز و نشیب حیات، پستىها و بلندیها را طى مىکردم. از گردابهاى خطرناک خود را نجات میدادم، با امواج سهمگین خطر، دست و پنجه نرم مىکردم و مىخواستم که ساحل نجاتى بیابم و لحظهاى بیاسایم، آرزو داشتم که تختهپارهاى بیابم و بر آن بیاویزم و راه خود را به ساحل نجات هموار کنم. طوفانهاى سخت همچون پر کاه مرا از این طرف به آن طرف پرتاب مىکرد و من نیز سعى داشتم که تعادل خود را حفظ کنم و دستخوش سقوط نشوم.
در حیات خود، لحظهاى نیافتم که در آرامش و اطمینان خاطر بیاسایم، با خیال آسوده، به تماشاى زیبایىهاى عالم بپردازم و از غروب آفتاب، بىدغدغه خاطر لذت ببرم و با دقت کافى، به سیر و سیاحت ستارگان آسمان بپردازم. بدون ترس و وحشت، تا کرانههاى بىنهایت تا وراى کهکشانها پرواز کنم و با قدرت و شجاعت، از گردونه فلک بالا روم. با دلى آرام و روحى آسوده به ملاقات پروردگار خویش نایل آیم.
در حیات خود هیچگاه امنیت نداشتهام، اطمینان خاطر نیافتهام، خانه و مأواى مستقل پیدا نکردهام، پناهگاهى نجستهام و اطمینان و استقرارى نداشتهام. لذا خواستم که امنیت و اطمینان و استقرار خود را از اشیاى مادى بردارم و بر عشق و محبت تکیه کنم و استقرار گاهى در خانه دل بنا کنم و امنیت و اطمینان خاطر خود را در بعدى بالاتر از ابعاد عادى زندگى جستوجو کنم، به عشق درآویزم که در خلال طوفانها و گرداب خطرها، باقى و پایدار است و حتى با مرگ زائل نمىشود.
(آرزو داشتم) یتیمى با چشم اشکآلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندى در نیمههاى شب، سکوت ظلمت را نشکافد، آه سوزانى از سر ناامیدى به آسمان نرود.
آرزو داشتم که تجلى صفات خدایى را در همه جا و همه کس ببینم، جمال و جلال، کمال و علم، خلاقیت و عشق، محبت و اخلاص و انسانیت را مدار زندگى بیابم.
آرزو داشتم که شمع باشم، سرتاپا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم. به فکر، جهل و طمع اجازه ندهم که بر دنیا سیطره یابند.
آرزو داشتم، چه آرزوهاى دور و درازى، چه آرزوهاى طلایى که احساس مىکنم همهاش خاک شده. اکنون ناامید و دلشکسته، دست از آرزوهایم برداشته، تسلیم قضا و قدر شدهام.
فقیر، بدبخت و بینوا، دل بر مرگ نهادهام و فهمیدهام که در خلال این تاریخ دراز پردرد، هزاران هزار همچو منى آرزوهاى بلند بر سر داشتهاند و همه پس از تجارب تلخ به خاک رفتهاند، من نیز بهتر و بلندپایهتر از آنها نیستم و ادعاهاى گزاف نباید بپرورانم و نباید انتظارات بىجا داشته باشم.
اکنون، حیات آن قدر در نظرم پست شده که به خاطر جان خود یا هستى همه دنیا حاضر نیستم حقى را زیرپا بگذارم یإ؛ ّّه دانهاى را به زور از مورى بستانم یا در اداى کلمه حق از مرگ یا چیزى یا کسى وحشت کنم. بلکه دست از جان شسته، خود به پیشباز حوادث آمدهام و همه هستى خود را خالصانه تقدیم کردهام.
.: Weblog Themes By Pichak :.